لطفا به جمله ی بالا چپ چپ نگاه نکنید . شاید به صراحت نتوان گفت که تمام دانشجویان فعلی نماز نمی خوانند ، اما به جرات می توان گفت که اقل دانشجویان فعلی نماز نمی خوانند . ( البته جمله ی اخیر را شوخی قلمداد کنید ! ) طبق مضمون احادیث وارده در باب نماز از معصومین علیهم السلام ، آمده است که کسی که نماز نمی خواند ، تکلیفش مشخص است . کسی که نماز می خواند نیز تکلیف مشخصی دارد . ( البته همین نماز دست و پا شکسته که به درد خودمان می خورد ! ) اما کسی که گاهی نماز می خواند ، ( هر موقع که کارش پیش خدا گیر بیافتد ) و گاهی نمی خواند ، از کسی که اصلا نمی خواند عقوبتش بدتراست . اما برگردیم سر حرف خودمان که آیا دانشجویان فعلی ما رابطه ی خوبی با نماز دارند یا خیر ؟ ( ای آقا ، حالا دانشجویان به کنار ، کی دیگه تو این دوره زمونه به نماز اهمیت میده ، میگی نه ، به خودت مراجعه کن ! البته من کاری به شما ها ندارم ، خودم رو عرض می کنم !) یک پسریا دختردبیرستانی تا پایان دیپلم ، فکر نکنم اهمیتی به این فریضه بدهد . ( شاید هم بدهد ، همه جور آدمی همه جا پیدا می شود ! ) وقتی نزدیکای کنکور می رسد ، رو به آسمان نگاهی می کند و می گوید : « خدایا ! یه کاری بکن که من کنکور امسالو قبول بشم ، اگه قبول شدم ، به خدا تمام نمازاما می خونم » و بعد از همان روز شروع به خواندن نماز می کند . ( می خواد خدارو گول بزنه ، نمی دونه خودش ختمه ! ) خلاصه : شروع به خواندن نماز می کند . صبح ها را فراموش ، و بستده به ظهر و عصر و مغرب و عشا می کند . و اما سه روز مانده به کنکور : آقا حتی نماز صبحش را در مسجد جامع شهر ، به جماعت ادا می کند . و صبح روز کنکور : از استرس فراوان ، با وجود اینکه برای نماز صبح بیدار شده ، اما فراموش می کند نماز بخواند . زد و کنکور قبول شد . ( البته امتحان الهی ! ) با بهترین رتبه در دانشگاه و در بهترین رشته ! ای دل غافل ! فراموش می کند خدایی بوده و هست ، ایمانی هست ، تقوایی هست ، دینی هست ، تا زمانی که فارغ التحصیل شود و به دنبال کار بگردد که دوباره روز از نو روزی از نو ! ( البته شاید در کل کشوریک نفراینگونه پیدا شود که آن هم منم ! ) به راستی چرا ؟ چرا مکانی که نامش دانشگاست و محل کسب دانش می باشد و دانش هم امری است که پیامبر اکرم (ص) فرمود : دانش را کسب کنید و لو در چین باشد ، با بوتیک ، تریکو فروشی ، پارک ، طلا فروشی ، دفتر ازدواج و طلاق و . . . اشتباه گرفته شده است ؟ یاد دانشگاه های قدیم بخیر ! براستی چرا ؟ نکته : تمامی مطالب بالا به خودم بر می گردد . لطفا به خودتان نگیرید و خودتان را مورد اتهام قرار ندهید . نکته ی 2 : من که حرفی نزدم ، فقط گفتم چرا اینگونه هستم .
دانشجوی فعلی و نماز !! . . . ابدا ! . . . اصلا !
عزیز من غیبت حرام است
به چهار دلیل حرام شده است :
1) دلیل قرآن :
سوره ی حجرات آیه ی 11 و 12
سوره ی نساء آیه ی 148
سوره ی همزه آیه ی 1
سوره ی قلم آیه ی 10
سوره ی نور آیه ی 19
2) دلیل روایی :
پیامبر اکرم (ص) فرمودند :
به راستی که گناه غیبت بزرگتر از زنا کردن است به این دلیل که شخص زنا می کند و پشیمان شده ، توبه می کند و خدا توبه ی او را قبول می کند . اما غیبت کننده آمرزیده نمی شود تا اینکه شخصی که غیبت او شده از او در گذرد . ( مکاسب محرمه شیخ انصاری و ارشاد القلوب ص157 )
3) دلیل اجماع و اتفاق علما بر حرمت غیبت :
تا کنون هیچ یک ازعلمای بزرگ امامیه بر جواز غیبت فتوا نداده اند ، مگر در موارد استثناء .
4) دلیل عقلی :
عقل می گوید : همانطوری که راضی نیستی کسی غیبت تو را بکند تو هم غیبت دیگری را نکن .
عقل می گوید : چیزی که منفعت ندارد بلکه ضرر دارد به جا نیاور که غیبت ضررهایی از قبیل :
خوار و تحقیر کردن مردم در انظار
ایجاد نفاق و دو دستگی
از بین رفتن علاقه ها را دارد و کاری را که باعث تفرقه است را باید از آن دوری کرد .
خداوند توفیق عبادت صحیح عنایت کند .
نماز از واجبات دین ماست و از فروع دین . این جمله را از بچگی در گوش ما خواندند و خواندند و خواندند و اضافه کردند که اولین سوالی که در روز قیامت پرسیده می شود نماز است و اگر مورد قبول واقع شود، بقیه ی اعمال ما نیز قبول خواهد شد. از مهد کودک به دبستان و از دبستان به راهنمایی و از راهنمایی به دبیرستان و . . . . این جمله ها را تکرار کردیم و خواندیم و خواندیم و خواندیم و عمل . . . کردیم یا نکردیم ؟
یا عمل کردیم یا نکردیم !
اگر عمل نکردیم که هیچ، حسابمون با کرام الکاتبین است .
اگر عمل کردیم، یا درست عمل کردیم و یا درست عمل نکردیم ( دست و پا شکسته خواندیم )
اگر درست عمل کردیم که هیچ، حسابمون با کرام الکاتبین است .
اما اگر دست و پا شکسته عمل کردیم می شویم مصداق شعر زیر که در جایی خواندم و دوست دارم شما هم بخوانید :
به به، چه نمازی !
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محراب دعا نیست
گفتند سرسجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ای دوست کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابدا قصد ریا نیست!
ازکمیتِ کارکه هر روز سه وعده
ازکیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یک ذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست!
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه درخدمت ما نیست
بی دغدغه یک سجده ی راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقب مانده جدا نیست
هرسکه که دادند دو تا سکه گرفتند
گفتندکه این بهره بانکیست، ربا نیست!
از بسکه پی نیم وجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گویند
البته این تنها نماز من است و واجبات دیگری نیز دارم که مطمئن باشید مصداق شعر دگر است
اگر قرار باشه ظرف 24 ساعت دنیا به پایان برسه تموم
خط های تلفن و تالارهای گفتگو و ایمیل ها اشغال میشه.
پر میشه از کلمه های (( از اینکه رنجوندمت پشیمونم
من رو ببخش یا تو را عاشقانه می پرستم یا مراقب خودت باش ))
اما بین این همه پیام یکی از همه تکون دهنده تره
***همیشه عاشقت بودم ولی هیچوقت بهت نگفتم***
پس عشق و محبت را تقدیم آنکه دوستش داریم کنیم
شاید فردایی دگر هرگز نباشد...
یا حق دوستای گلم
این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است.
بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر...
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو..
----------------------------------
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای
برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه
سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا
طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به
پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،
در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم،
کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
اشتباه فرشتگان
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي
گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و
جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي
زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به
بهشت باز گرداند
مادر مهربان
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط
مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار
كردي؟
خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .
مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط
خداوندا! دستهایم خالی است و دلم غرق در آرزوها - یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن
خدایا اگر جز سوختگان را به مهمانی خود نمیخوانی،
ما را بسوزان آنچنان که هیچکس را آنگونه نسوخته باشی
پروردگارا
داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم
چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست
خدایا! گفتی:
اگر کسی دو روزش مثل هم باشد، باخته است...
"من،" خیلی وقت است که زندگی را باختم...
حال، با این روزهای تکراری و پر از درد چه کنم...!
..................
یه موقع فکر نکنید از زندگی نا امید شدم، بهترین کسی که میتونه ناز بخره خداست...
خدایا دستانم را هر چه بالا می آورم به آسمان نمی رسد
تو که می توانی;
دستان ناتوانم را بگیر و راهی آسمانم کن...!
دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
خدایا! این روزها زمان چقدر تند برایم می گذرد
نمی دانم!
خوشی هایم فراوان است یا دردهای این دنیا شمارش روزها را از یادم برده.
پروردگارا داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است. یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست